الان که دارم این رو مینویسم نیکوتین توی خونم جریان داره و قلبم تند میزنه. دیدمت. بعد از پنج سال. بعد از پنج سال دوری و دلتنگی. پنج سالی که شامل هزاران پیامی بود که بینمون رد و بدل شد. با هم تا هشت صبح بیدار موندیم. گریه کردیم. از شدت خنده پتو رو گاز گرفتیم و چرت وپرت گفتیم.
اولین باری که دیدمت اولین روز کلاس هشتم، ردیف وسط، نیمکت دوم نشسته بودی. وقتی من وارد کلاس شدم بهم زل زدی. هنوز چشمهات رو یادمه. چشمهای وحشی عسلیت. من فقط یه دختر ساکت و آروم بودم که تازه از یه استان دیگه وارد یه مدرسه جدید شده بود. مدرسهای که پر بود از آدمایی که من باهاشون غریب بودم.