54 تا ستارهی روشن دارم که برای خوندنشون مشتاقم؛ اما فعلا نمیتونم بخونمشون. چقدر خوشحال میشم وقتی ستارههای روشن بیان رو میبینم. بیان مثل یه باغ مخفیه. باغی که افراد کمی از وجودش خبر دارن. بچههایی که توی آغوشش بزرگ شدن. یه جای بکر با هزاران نامه که به شاخهی درختهاش آویزون شده. شاخهها بار احساساتی رو به دوش میکشن که جایی جز "بیان" برای بیان شدن ندارن. حالا بچههایی که قبلا با شیطنت از درختاش بالا میرفتن، زیر سایهی اونها میشینن ، چای مینوشن، با ستارههاشون آسمون رو از تاریکی نجات میدن و از تجربههایی روایت میکنن که زندگی بهشون بخشیده. حتی یاد اونایی که از این آغوش دل کندن هم میون بوتهها پرسه میزنه.
چند نخ سیگار دود کردم و چند ورق اضطراب خوردم. بیهوده گذروندم. قربون صدقه پسرام رفتم. عطر آجی رو با ولع نفس کشیدم. نیهیلیست درونم افکارم رو به بازی گرفت. همبازیش شدم. اجازه دادم نقش خودم رو ببلعه و بهم پوچی تعارف کنه. منم بی درنگ پذیرفتم.
دخترم
سیگار را میهمان لبهایت نکن
اگر کردی
تعلل کن
تعلل، در کنج یک دیوار
تعلل، در فنجان چای
تعلل، در کوبش شیدای باران
تعلل، در خاک غم خوردهی گلدان
چند شب پیش داشتم به دوستم میگفتم موردعلاقههام رنگ باختن. دیگه حس قدیم رو ندارن. هیجان و ذوقی احساس نمیکنم. حتی بیال هم دیگه حال نمیده. و بعد یه سریال رو پیدا کردم که نظرم رو عوض کرد. اونقدری عاشقش شدم که نمیدونم باید چطوری احساسم رو بیان کنم ولی از هیجان توی پوست خودم نمیگنجم. احساس میکنم با وجودش زندگیم رنگی شده.
یهمقدار (شاید بیشتر از یه مقدار) آشفته و سردرگمم. میدونم یه جایی ایستادم اما نمیتونم اطرافم رو ببینم. همه چیز مجهوله. به مجهولی عدد پی. افتادم توی یه چرخه بینهایت از ناشناختهها. من تا همینجاش رو بلد بودم، از این به بعدش رو نه. مثل بچهای که کمکیهای دوچرخهاش رو گرفتن و حالا برای دوچرخه سواری بیشازحد ناشیه. زار زار گریه میکنه و وقتی به بزرگترها نگاه میکنه فقط بهش میگن آسونه، فقط از دوچرخه سواریت لذت ببر. من بلد نیستم دوچرخهی زندگی رو برونم. حتی با کمکی هم لنگ میزدم؛ چه برسه الان که بدون اونا رها شدم توی یه برهوت خشک و بیبته.