یهمقدار (شاید بیشتر از یه مقدار) آشفته و سردرگمم. میدونم یه جایی ایستادم اما نمیتونم اطرافم رو ببینم. همه چیز مجهوله. به مجهولی عدد پی. افتادم توی یه چرخه بینهایت از ناشناختهها. من تا همینجاش رو بلد بودم، از این به بعدش رو نه. مثل بچهای که کمکیهای دوچرخهاش رو گرفتن و حالا برای دوچرخه سواری بیشازحد ناشیه. زار زار گریه میکنه و وقتی به بزرگترها نگاه میکنه فقط بهش میگن آسونه، فقط از دوچرخه سواریت لذت ببر. من بلد نیستم دوچرخهی زندگی رو برونم. حتی با کمکی هم لنگ میزدم؛ چه برسه الان که بدون اونا رها شدم توی یه برهوت خشک و بیبته.
خلاصه، میگذرونم. چند روزه زود میخوابم اما زود بیدار نمیشم. میخواستم بیشتر استراحت کنم ولی بازم وقتی بیدار میشم یه خستگی عجیب بهم چسبیده. با وجود قرصهای سفید و آبی هنوز خیلی مضطربم. چندین ماهه با خانم هارو حرف نزدم چون احساس میکردم توانش رو ندارم. شاید یه نوبت ازش گرفتم. کلی حرف دارم. کلی هم گریه. تا حالا اشکام رو ندیده اما فکر کنم بغضم رو شنیده.
چند روزی میشه که اشک نریختم. چند سالی هست که خودم نبودم. نمیدونم خودم چیه. انگار وجودیه که تا به الان کشف نشده و به این راحتی هم کشف نمیشه. دلم میخواد بدون توجه به نگاهها زندگی کنم. بدون تظاهر. برام مهم نباشه دوست داشته شدن. تلاش نکنم برای مورد قبول بودن. بعد میزنم سر شونهی خودم و میگم بیخیال. تا الان برای تو بقا به مورد پذیرش بودن بستگی داشته. هرچند هیچوقت نتونستی باشی. اونا همیشه غیرقابل پیشبینیترین بودن. مهم نبود چیکار میکردی. نمیتونستی رضایت بهدست بیاری. حالا من موندم و انعکاس آیینه. اگر من خودم باشم، بازم دوستم داری؟ فکر کنم باید با خانم هارو صادقتر باشم. خیلی خیلی صادقتر. ترس قضاوتش رو به خون بخرم. گاردم رو بیارم پایین و پیشش بیشتر آسیبپذیر باشم.
کلی به این فکر کردم که میخوام چی باشم. انگار همه چیز روحم رو خستهتر میکنه. من فقط میخوام یه خونه داشته باشم. خونهای که مال منه. با اینکه تابستونه، مغز و در پی اون بدنم نمیتونه قبولش کنه. هنوز استرس کنکور همراهمه. فکر میکردم تابستون بهتره. بیشتر مینویسم و کلی مهارت یاد میگیرم، اما نه. نمیدونم. شاید مشکل از منه. اما دلم میخواد یه داستان رو شروع کنم و از نوشتنش سیر نشم. دست نکشم از همراهیش. نقاشی کنم همونطور که قبلا دوستش داشتم. کلی بیال ببینم و فیکشن بخونم. ورزش و دنبال کردن موردعلاقههام هم یادم نره و یسری چیزای دیگه. چندتا عکس درهم هم دارم.
این کتاب رو وقتی ۱۴ سالم بود، برای اولین بار خوندم. از کتابخونه قرضش گرفته بودم و با اشتیاق صفحاتش رو ورق میزدم. انگار چیزی درونش داشت که من رو به سمت خودش میکشید تا توش غرق بشم. همون چیزِ آبی عجیب که قلبم رو به تپش میانداخت و من رو به خودم نزدیکتر میکرد. یادمه حتی با جملههاش اشک هم ریختم. آخ که چقدر برام عزیزه. بعد از سالها داداش نوجوونم رو مجبور کردم تا بخرتش. خوندش ولی پیش من میمونه. جرئت ندارم دوباره بخونمش. بارها صفحات اولش رو ورق زدم اما ادامه ندادم. شاید یه روزی جرئتش رو پیدا کردم. حالا که اینجام بزارین این رو هم بگم " ارلی و جک عزیزم من بینهایت عاشقتونم و شما توی قلب من یه خونهی جاودانه دارین." امیدوارم من هم یه روزی مثل جک و ارلی پی خودم رو پیدا کنم.
چشمهای بیاشک.
قرصهای سفید و آبی.
راستی، دلم نیومد فقط بخونم و رد بشم، بدون اینکه بگم چقدر قلمت قشنگه و چقدر فوقالعاده مسلط جستار مینویسی