دلم می‌خواد هرجا که حضوری از من به جا مونده رو پاکش کنم، بندازم جلو گرگا تا بدرنش. بلاتکلیف، آشفته، مضطرب و غمگینم. نه که تا الان نبودم. خودم هم از این تکرار احساسات و کلیشه‌های شخصی خسته شدم. لحظه‌ای امید دارم و لحظه‌ی بعد به وحشیانه‌ترین شکل ممکن سلاخی میشه. انگار همه‌چیز فقط چند ثانیه با نابودی فاصله داره. یه تلنگر کوچیک و نابودی بنایی که سال‌ها برای ساختنش زمان صرف شده. شاید به‌خاطر اینه که بنا از پایه و اساس سسته و شاید، شاید هم زمین داره همه‌چیز رو پس می‌زنه.

ای زمین لعنتی، دست بردار از نمایش بیهودگی؛ از اثبات نالایقی. 

منم همین اطرافم. آجر‌های نیمه‌شکسته رو روی هم می‌چینم به قصد بازسازی. تلاش بی مقصودیه‌. میبینی‌ من رو؟ جاذبه هم باهام لج داره. شاید هم می‌خواد بهم بفهمونه ملات رو فراموش کردم. منم می‌زنم رو شونش و می‌گم احمق. آجر شکسته که ساختمون نمیسازه چه بی ملات چه پرملات. خلاصه منم و آجر‌های شکسته و خرابه های زندگیم. 

شاید خودم انتخابش کردم. شاید هم تفاوت و سرکشی از اول توی جوهر وجودم پراکنده بوده. نمیدونم هرچی هست روزی چند بار داد میزنه که جای تو هرجا باشه اینجا نیست. بهش می‌گم اونجاست؟ میگه مشخص نیست. 

سیرک ذهنه دیگه با پا درمیونیِ افکار. در نقش دلقک اعظم سوار بر دوچرخه‌ی تکرار. در هر حال من زنده‌م عوضی. اشکال نداره. تکرار می‌کنم تا شاید بشه باور، تا نگاهم هی نیشخند نزنه توی آیینه به صورت رنگ‌پریده و تن مرده‌م. ولی خودمونیم‌ هان! چه بلبشوییه جسم سرد و مغزِ گرم و هشیار.