الان که دارم این رو می‌نویسم نیکوتین توی خونم جریان داره و قلبم تند می‌زنه. دیدمت. بعد از پنج سال. بعد از پنج سال دوری و دلتنگی. پنج سالی که شامل هزاران پیامی بود که بینمون رد و بدل شد. با هم تا هشت صبح بیدار موندیم. گریه کردیم. از شدت خنده پتو رو گاز گرفتیم و چرت وپرت گفتیم. 

اولین باری که دیدمت اولین روز کلاس هشتم، ردیف وسط، نیمکت دوم نشسته بودی. وقتی من وارد کلاس شدم بهم زل زدی. هنوز چشم‌هات رو یادمه. چشم‌های وحشی عسلیت. من فقط یه دختر ساکت و آروم بودم که تازه از یه استان دیگه وارد یه مدرسه جدید شده بود. مدرسه‌ای که پر بود از آدمایی که من باهاشون غریب بودم.

تو کسی بودی که من خیلی دوست داشتم باهات دوست بشم. هنوز یادمه وقتی نشسته بودم روی سکو داخل حیاط و داشتم تغذیه می‌خوردم، تو دوستت رو بغل کرده بودی. پیش خودم اعتراف نکردم، ولی حسودیم شد. یه احساس احمقانه زاده‌ی مغز احمق‌ترم. با خودم گفتم کاش من جای اون بودم. کاش من اونی بودم که دست‌هات رو دور کمرش حلقه کرده‌ بودی. 

اولین باری که بهت گفتم عاشقتم بعد از امتحانای کلاس نهم بود. بعد از یه ماهی که سیل پیام‌هات رو نادیده گرفتم. یه ماهی که با عذاب گذشت. جنگیدم با عشق جوونه زده توی وجودم. سعی کردم فراموشش کنم. قلبم بدجوری آشفته بود، خودم آشفته‌تر. برگشتم. بهم گفتی چته؟ منم برات از عشق گفتم. نمیدونم اگر برگردم بازم انجامش می‌دم یا نه؛ ولی من کلی شجاعت به خرج دادم. 

گذشت. غرق شدم توی بلاتکلیفی. بلاتکلیفی‌ای که به خوردم دادی شیرین بود. معتادش شدم. بعد گفتی که نه. من نمیتونم یه دختر رو دوست داشته باشم. حقیقت مثل پتک خورد توی صورتم. حقیقتی که هر شب از لمس کردنش اجتناب می‌کردم. می‌دونستم. نمیتونستم برات کافی باشم. دوست داشته‌شدن توسط تو خیلی دور به‌نظر می‌رسید. خودمو فریب دادم.

من بارها آرزو کردم که کاش پسر بودم. کاش دوستم داشتی. کاش برات کافی بودم. کاش من جای اونی بودم که قرار بود بهش عشق بورزی. من کلی اشک ریختم. تب کردم. تیکه‌های شکسته بغضم رو قورت دادم. گلوم رو زخمی کردن. پذیرفتم که دوستم نداری. سخت بود. اگه از من بپرسی می‌گم سخت‌ترین چیز دنیا. نه اینکه دوستم نداشتی. نه. دوستم داشتی! مثل یه دوست. مثل یه دوست و من نمی‌خواستم فقط یه دوست باشم. من میخواستم بیشتر باشم. یه معشوق.

امشب بعد از سال‌ها تونستم بهت زل بزنم. تونستم صورتت رو لمس کنم. بغلت کنم. بوست کنم. دستاتو بگیرم. دستمو بوسیدی. چقدر لبات نرم بود. افکارمو آتیش زدم. دود کردم. سعی کردم نرمی لباتو از یاد ببرم.

با اون چشمای لعنتی نگاهم می‌کردی و منِ دستپاچه نمیدونستم باید چیکار کنم. باید چیکار می‌کردم؟ چقدر خوشگلی. چقدر خوشگلی. چقدر خوشگلی. میتونم تا فردا صبح تکرارش کنم. تو به طرز دیوانه‌واری خوشگلی و برای من؟ یه رویای دست نیافتنی. 

من نمی‌گم هنوز عاشقتم. من می‌دونم مال من نیستی. ولی نمیتونم آرامشی که کنارت داشتم رو انکار کنم. وقتی کنارت قدم می‌زدم امنیتی رو تجربه کردم که تا به حال حسش نکرده بودم. نمیدونم. من نمی‌گم هنوز عاشقتم ولی عطرت روی لباسم مونده و دلم نمیخواد درش بیارم. من نمی‌گم هنوز عاشقتم ولی گل رزی که بهم دادی رو گذاشتم تو آب. توش قند ریختم و ملتمسانه ازش خواستم بیشتر عمر کنه. من نمی‌گم هنوز عاشقتم اما وقتی سیگار رو گذاشتی بین لبات و روشنش کردی، برای قرارگرفتنش رو لبام لحظه‌شماری می‌کردم. بعدش دلم خواست فرار کنم. انگار این حجم از خوشی برام کافی بود. با خودم گفتم لعنتی!کاش دنیا همینجا به پایان می‌رسید.

من تو این پنج سال به کسی دل نبستم. بخشی از وجودم می‌خواست که همیشه تو آغوشش بودی و بخش دیگه‌ش با یه نگاه تمسخرآمیز خیره بهش قهقهه میزد. میدونم باید با حقیقت هم‌قدم بشم. میدونم. پشیمون نیستم. از هیچ چیز پشیمون نیستم. از هیچکدوم از شب‌هایی که دورادور با تو صبح شد ذره‌ای پشیمون نیستم. از عاشقت بودن پشیمون نیستم. حتی بهش افتخار می‌کنم. 

امشب بهترین شب زندگیم بود و اون سیگار، خوش‌طعم‌ترین چیزی بود که مزه کردم. حتی این کلمات، شیرین‌ترین کلمه‌هایی هستن که به دست من نوشته شدن. این همون داستانیه که وقتی پیر و فرتوت شدم شدم با لذت برای نوجوونا و جوونا تعریف می‌کنم. یه شب رویایی با چاشنی حماقت جوونی.

عهد بستم که تکرارت نکنم. که قطع کنم این بند وامونده رو. ببرمش. دلم رو بردارم فرار کنم. من عاشقت نیستم. دیگه نیستم؛ اما وقتی می‌خوام از عشق روایت کنم، با حواس پرتی به ناشیانه‌ترین شکل ممکن، تو رو نقاشی می‌کنم. 

سی آگوست. هشت روز مانده به اتمام نوزده سالگی.