خستهام از به دوش کشیدن بار تاریخ بشریت
در این تنگنا
کرگدنها هم با تشنهلبی
حاشیهی رود پرموج
لمیده بر چمنهای سبز
دمها را با خساست تازه میکنند
اینجا مردمانش با کفنی سرخ
کبود از ضربههای بیمرگ
در بستر مرگ آرام میگیرند
اینجا اهالیاش با لبهایی دوخته
خسته از فریاد
در سایهی سکوت
دلخوش به هیاهوی باد
سر در برف فرو میکنند
بیخبر که باد
تنها لرزش شیشهها را تضمین میکند
شکستن، خواب کودکانهایست
که کودک با چشمانی باز
سر نهاده بر سنگی سخت تماشا میکند
اینجا کبکهای بالبریدهاش
در ردیفهای طولانی
در انتظار اندک جیرهای
باد در غبغب میچرخانند
آه، چه حقارتیست
انگشتر ضحاک زمان را بوسیدن
تنها کرگدنها میدانند
تنها کرگردنها آگاهند
که جویبار
مملو از خون کودکانیست
که بادبادکهایشان را
در آسمان آلوده به تاریکی
کنار رقصی از نور
با صدایی هولناک
رها میکنند
و چه دیاریست
دیار خفتگانِ به خود پیچیده از درد
که با دستانی سخت در بند
به شیخهای زالو مانند
سواری میدهند