در تو آیینه‌ایست

شکسته از دردهایت

و من خودم را می‌بینم

در هزاران تکه‌ی چسبیده به اندام‌هایت

 

چه لطیف است

تیزی تکه‌هایت

و زیباست 

سرخی چکیده از پهلوهایم

بر پهلوهایت

دستان خیس از خونم را 

درون موهایت فرو می‌برم 

تو گلایه می‌کنی 

گلایه‌هایت هم شیرین است

 

به عزای مرگ مویرگ‌ها منشین

آوای سور، 

هستی می‌یابد از کبودی ترقوه‌هایت

 

در هوای تو می‌شوم پیکرتراشی ماهر

در تراشیدنِ دگرگونی احوالت

خالق آشفتگی ضربانت

رهبر ارکستر ناله‌هایت 

فرش سلیمان مردمک‌هایت

 

اندکی مژه‌هایت را به چشمانم بدوز

سقوط گلبرگ‌های روحم را تماشا کن

به جای چسباندن تکه‌های گلبهی

تنها؛

هنگام سوزش کوک‌های خیالی

بی مهابا؛

 لب‌های لرزان و بیمارم را 

با جوهر جسارت نقاشی کن

و با نهایت لجاجت

در این هیاهوی بردبار

ببوس!