_

اگر عرزشی، متعصب و هموفوبیک هستید، مطلقا وبلاگ من رو ترک کنید!

صدای گریه گوش‌هایم را کر کرده‌ است

دلم سیگاری می‌خواهد 

تا بر لب‌ نهم و دود کنم

خاطراتی که هوشیاری‌ام را می‌بلعند 

همان بی‌پدرانی که با دهانی پر به من زل میزنند 

با خونین چنگال‌هایشان

جمجمه‌ام را میشکنند 

و محتویاتش را می‌درند

و من شیفته‌ی قهوه‌ای تارهای مجعد موهایت هستم

که خورشید بر آن‌ها می‌تابد و تو زرد میشوی

زرد بودن را بلد می‌شوی

من هم خیره به تو، تارهایت را پشت گوش می‌اندازم

و تو لبخند میشوی

بر پیاده‌رو آشفته گام برمی‌داری

من تو را این‌گونه می‌بینم، آزاد، رها، خوشحال

دستانم را می‌گیری 

و من بوسه‌ای می‌شوم گوشه‌ی چشمانت

چشمان خندان و درخشانت

اما تو، غم چشم‌هایم را می‌بینی؟

که شب‌ها بر بالشی ابر می‌شود

و ره می‌برد به سوی آسمان‌ها 

کنار تو، میان تلالو بی‌پایانت

دیگه هیچ‌چیز حس قبل رو نمیده. همش میگردم دنبال چیزی که بتونه منو به اونموقعا وصل کنه. یچیزی که دوباره بتونم همون عطر رو حس کنم، همون احساسات رو داشته باشم، همون قدیمیا. بتونم توی خودم مچاله شم، پتو رو دور خودم بپیچم، دنیا رو به یه ورم بگیرم و اهنگایی که دوست دارمو گوش کنم. ولی دیگه هیچ اهنگی قشنگ نیست. هیچ فیلمی هیجان انگیز نیست. هیچ آدمی کامل بنظر نمیرسه و گمونم یه نفر اینجا فهمیده که جهان چقدر خالیه. آدمای تکراری با رنگای متفاوت که در نهایت همشون سیاهن. همه‌ی پرتو‌های رنگی رو جذب کردن و فقط یاد گرفتن چه زمانی کدوم رو منعکس کنن. زندگی زیادی بی‌معنیه و برای من فقط یه لوپ تکراری. بیهودگی مفرط. اینجا فقط مُردگی جریان داره و حس سکوت، خفقان و قفس میده. شایدم یکم حالت تهوع قاطیش باشه. 

حداقل اونا یه کسی رو دارن که نگرانشون شه ولی من هیچکسی رو ندارم. دلم میخواد تو خودم جمع شم و بگم دیگه نمیخوام کسی دوستم داشته باشه. دلم میخواد فرار کنم. برم یه جایی که هیچکس منو نشناسه. دلم میخواد فرار کنم و انقدر حالم از کلمات بهم نخوره. 

نمیخوام بیان از دسترس خارج شه. یه بخشی از وجودم اینجاست. تموم اون متن‌های زیبایی که توی این پلتفرم نوشته شدن، تموم آدمای عزیزی که اکثرشون رفتن و اندک افرادی که موندن، برام ارزشمندن. دلم برای اینجا تنگ میشه. اینجا جاییه که همه‌مون در نهایت بهش برمی‌گردیم. بیان مثل یه مادره که بچه‌هاش ترکش کردن و با مرگ فاصله‌ای نداره؛ و حالا هم هیچ کاری از دستمون بر نمیاد. دردناکه. من دلم برای بیان و آدماش تنگ میشه:(

هیچوقت دلم نمی‌خواست تنها محتوای وبلاگم گفتن حقایق تلخ زندگیم باشه. هیچوقت حتی تصورش رو هم نمی‌کردم اینطوری بشه اما می‌تونم بگم گریز ناپذیره. اینجا جاییه که من خود واقعیم رو بروز میدم بدون هیچ رنگی که بخواد اون رو زیبا جلوه بده؛ همونطور که میما توی انیمه‌ی perfect blue انجامش میداد. گاهی فکر میکنم من هم مثل میما مرز واقعیت و رویا رو گم کردم. من و میما خیلی شبیه همیم. بعضی وقتا از این شباهت میترسم. 

خیلی قلبم می‌سوزه و حالت تهوع دارم. کاش می‌تونستم از این خونه‌ی لعنتی فرار کنم ولی هیچ‌جایی رو ندارم که بهش پناه ندارم. حتی هیچ شخص امنی هم وجود نداره. فقط سه تا لباس پوشیدم و جمع شدم گوشه‌ی اتاق ولی هنورم سردمه. سردمه و به یه چیزی نیاز دارم که دردمو کمتر کنه ولی بسته‌ی استامینوفن کدئین تموم شده و من نمیتونم از خونه خارح شم تا یه مسکن کوفتی بخرم و دارم میمیرم. 

+اون دختر کنار من می‌نشست و ساعت‌ها سیگار می‌کشید.

-به چی فکر می‌کرد؟ 

+فکر کنم... به یه دختر دیگه. 

-لزبین بود؟ 

+دِمی. 

-چی؟ 

+دِمی‌سکشوال. 

-اون دیگه چیه؟ 

+یه گرایشه. این‌طوریه که فقط وقتی یه پیوند عاطفی شکل گرفت، از لحاظ جنسی جذب طرف مقابل می‌شن. 

-فکر کنم منم هستم. 

+دِمی؟ 

-دِمی. 

ای کاش می‌تونستم دست اون نوزاد رو محکم بگیرم و ستاره‌اش رو تغییر بدم اما فقط می‌تونم به بزرگ‌شدنش زل بزنم. شاید اون‌موقع هرسالی که به زندگیش اضافه میشد، معادل از دست‌رفتن بخشی از وجودش نبود:)