𝗰𝗮𝘀𝘁𝗼𝘂𝘁

؛I am just a freak
نیلبک رنگین...

نیلبک رنگین...

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۳۱ ق.ظ

نیلبک رنگین...

آری!

غم هست و میخواهد رسم وصال به دامانم بیفزاید

و نمیداند

نمیداند که من ققنوسم و قدیسم

نمیداند که من میشناسم 

گوشه به گوشه این حجره ی تنها هارا 

میشناسم، تک تک این دشنه ها را

میشناسم، نیلبک رنگین درون آشیانه هارا

میشناسم، این غم و نیاکانش را

میشناسم و همین شناختن هاست که میسوزاند 

میسوزاند و خاکستر میکند

طاقچه به طاقچه ی این سرپناه ایمن را 

خاکستر را به پهنای آسمان میگستراند

اما، میسازد و نمایان میکند آن ققنوس پر دل را

دل و بی دل همه میآیند به تماشا 

تماشای فریاد سوزناک پردل را 

تماشای آن مرغزار سبزین را 

تماشای آن جهان بی غم را

?Why

من لیاقت اون مدرسه ی فاکینگ نمونه دولتی رو دارم؛بیشتر از همه ی اونایی که صندلیاشو اشغال کردن. من براش خون دل خوردم و به هیچ عنوان، اجازه نمیدم که اخراجم کنن.

جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ق.ظ

سکوت

اعتراف کردن بهش سخت و برای من منزجر کنندست اما من واقعا دلم کسی رو میخواد که بتونم بهش اعتماد کنم ، افکار واقعیمو باهاش در میون بزارم و بدونم که اون ذره ای منو قضاوت نمیکنه. کسی که واقعا بهم اهمیت بده و اشتیاقی برای ادامه دادن. کسی که کنارش بتونم بدون ترس خودم باشم و احساس ناکافی بودن نکنم. کسی که تا عمق روحم نفوذ کنه. مهمتر از همه کسی که کنارش نگران این نباشم که بلد نیستم به درستی با حالات چهره و حرفام خودمو ابراز کنم. 

من کسیو میخوام که فریادای پشت سکوتمو ببینه. همین!

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۴:۲۰ ب.ظ

معنا

آلبر کامو معتقده که "در هر گوشه از خیابان، حس پوچی ممکن است به صورت هر انسانی سیلی بزند."

جدیدا خیلی وقت ها احساس پوچی میکنم. به خصوص وقتی که به انسان ها و نگرانی هاشون نگاه میکنم و فکر میکنم که اصلا این چیزا ارزش نگرانی رو دارن؟

آدما یکسری عینک از جنس باورها ساختن،از دریچه ی اون به جهان نگاه میکنن و به آسیب هایی که به همنوعانشون موجودات دیگه و از همه مهمتر خودشون میرسونن برچسب رنگی رنگی "حقانیت" میچسبونن. مفاهیم رو به درست و غلط تفکیک میکنن و برای فرار از این احساس تنهایی و تهی بودن به مذاهب ، فرقه ها و البته باور به وجود برتری به نام خدا روی میارن. من فکر میکنم که هر انسانی که کمی توی زندگیش به چیستی خودش فکر بکنه بی معنایی رو درک میکنه. حقیقت اینه که هیچ حقیقتی وجود نداره. 

دقیقا هیچی. بعضی از افراد در مواجهه با پوچی بیشتر به طناب پاره پاره اعتقاداتشون چنگ میزنن و مفهوم جدیدی به نام تعصب رو به وجود میارن. مفهومی که ریشه ی تمامی درگیری هاست. اما بعضی از افراد هم اونو میپذیرن. 

من میخوام بپذیرم. بپذیرم که همه چیز هیچ چیز نیست. بپذیرم که جهان بی معناست و تشکیل شده از تناقض ها.بپذیرم که تنها با پذیرفتنه بی معناییه که میتونم معناهای زیبا بسازم. معناهایی که کمترین آسیبو به بقیه برسونن.

بپذیرم که بی اندازه تنهام و به معنای واقعی هیچکسو ندارم، به ویژه الان که دبیر محترم! ریاضی منو از کلاسش طرد کرده به این خاطر که ۲ دقیقه دیرتر حاضر شدم. چه اهمیتی داره؟ 

من که بهم خوش گذشت. از پله های اضطراری بالا رفتم. گریه کردم و بعد از کلنجار رفتن با خودم بخشیدمش.شازده کوچولو خوندم. افتابو با تمام وجود احساس کردم. به یه گربه لبخند زدم.معنا ساختم. من توی این مدت کوتاه زندگی کردم. خیلی بیشتر از تمام زمان هایی که مجبورم توی کلاس بودنو تحمل بکنم. بابا میگه تو به این خاطر دوستی توی مدرسه نداری که فکر میکنی اون باید با تمام وجودش تورودوست داشته باشه. مامان میگه سعی کن دیگرانو با نقص هاشون بپذیری و انقدر خودتو نگیری، تا وقتی باهاشون حرف نزنی نمیتونی بگی اون ها مقصرن. اما من اینطور فکر نمیکنم. از نظر من دوستی که با یه بار حرف نزدن محبتش توی قلبت کمرنگ بشه _البته اگر محبتی وجود داشته باشه_به درد لای جرز دیوار میخوره. حتی الان هم دلم میخواد گریه کنم اما من قوی تر از این حرفام. نه که گریه کردن به معنای ضعیف بودن باشه نه گریه کردن شکلی از زیباییه اما توی زمان و مکان درستش.

من تنهام و زندگی بی معناست اما من میخوام زندگی کنم به خاطر آفتاب. 

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۲ ق.ظ

گره های آبی

متاسفم عزیزم.

اما من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم.

تو من رو توی بدترین زمان زندگیم تنها گذاشتی. 

وقتی که واقعا شکسته بودم و دلیلی برای زندگی نمیدیدم. 

وقتی که چندین تار پشت موهام رو به سفیدی میرفتن و وقتی که کنارت نشسته بودم و گریه میکردم.

نمیدونم دوستی برای تو چطور معنا میشه شاید با سرگرمی یا میزان صمیمیت، اما برای من دوستی یه احساس ساده نیست. یه چیز جادویی که قلب آدمارو با نخای رنگی به هم متصل میکنه و تار و پودش از جنس محبت و فداکاریه. 

ما تعاریفمون با هم متفاوته و نمیتونم تورو مقصر بدونم. شاید تو وارد بعد دیگه ای شدی و تبدیل ماده به پادماده باعث شده اون نخ های ما با یه واکنش هسته ای از بین برن یا شایدم جنس گره هامون متفاوت بودن. شاید تَرَک های زمونه باعث شدن که فداکاری رو قاطی معجون دوستی به خورد خودم بدم اما این تعریف منه.

شایدم به دوش کشیدن بار غم دیگران کار خیلی سختی قلمداد بشه، حتی اگر به معنای گفتن جمله <من دوستتم و میتونی به من تکیه کنی باشه>

من به هیچ عنوان تورو سرزنش نمیکنم چون تو همینطور که هستی زیبایی و من احساس کردم که تمام این مدت فقط یه تصور دروغین از تو که برای خودم التیام بخش بود ساخته بودم، اما اون خود حقیقیت نیست. شیشه ی اون معجون برای من گنجایش متفاوتی داره و شایدم فرمولش به این سادگی نیست.

به هر حال من یه چیزی رو خوب میدونم که من شجاع بودم. توی همه ی روابطم گاهی از خودم گذشتم و کمک کردم. مراقب بودم و بابتش خوشحالم. حتی اگر اون احساس متقابل رو دریافت نکردم.من هیچ پشیمونی ای ندارم. چون جادو پر از شگفتیه به هرشکلی. 

اما میتونه نابودگر باشه و قلبتو از احساسات منفی مختلف پر کنه. میتونه سیاه باشه و آسیب بزنه. 

من هنوز دوست دارم. فردا و پسفردا و تا وقتی که زندم دوست دارم. تو دوست منی و احساسات من تغییر نمیکنن اما نمیتونم بیشتر از این رنگ سیاه بپاشم به اون نخ. 

میخوام پاک باشه و زیبا حتی اگر مجبور بشم دو طرفشو به قلب خودم وصل کنم و دل بسپرم به حضور گرده های جادویی ای که از تو روی الیاف نخ به جا مونده و؛ حتی اگر اینو بخونی و بگی هه غیر منطقیه و تو بودی که منو از خودت روندی!!! یا حتی اگر کنارم نشسته باشی و با چهره ای بی تفاوت و بدون هیچ نگاهی با حضورت، از درون لبخند بزنم و بگم اون دوست منه.

حالا که اون نخ ها طی برخورد، به نور تبدیل شدن منم حضورمو از تمام ابعاد جهان تو کمرنگ میکنم. 

پ.ن:دوست داشتم بدونی که پارسال وقتی هنوز به هم نزدیک نبودیم و بعد از امتحان وقتی من واقعا داغون بودم، خیلی یهویی بغلم کردی برام مثل یه معجزه بود. هیچوقت اونو فراموش نمیکنم حتی اگر تو،به یاد نیاریش.

پ.ن۲: یه صفحه از اسکرپ بوکم مال توعه. توش اون گل نرگس خشک شده رو چسبوندم و چیزای مربوط به تورو. اون اولین باری بود که کسی بهم گل نرگس هدیه میداد و برام خیلی ارزشمنده.

پ.ن۳:مراقب خودت باش.همیشه.

چهارشنبه, ۶ دی ۱۴۰۲، ۰۴:۴۵ ب.ظ

چتر خیس

میدانی زیبا، تو به من آموختی مزه زیبایی هارا. خلق کردی گوشه به گوشه ی این خیال زیبا را. تو میدانستی زیبایی عشق می آفریند و نگشودی بر تماشای وجود خسته ی عاشق، لبهای بی جان را. تو عشق را به خیال آویختی و ترک کرد روح، این جسم بی دل را. تنها خیال ماند و حالا که پر کشید ؛ عشقی نیست که رخنه کند این جسم نالان را. حالا به جست و جوی چه میگردی،خیال؟ نیست و خیال ابر میشود بر گونه ام، قطره قطره ی باران ایمن را. 

دور بمان، در زیر باران به تو گفته بودم:

"شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر تموم مسیر هایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."

 

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۳۷ ق.ظ