و من شیفتهی قهوهای تارهای مجعد موهایت هستم
که خورشید بر آنها میتابد و تو زرد میشوی
زرد بودن را بلد میشوی
من هم خیره به تو، تارهایت را پشت گوش میاندازم
و تو لبخند میشوی
بر پیادهرو آشفته گام برمیداری
من تو را اینگونه میبینم، آزاد، رها، خوشحال
دستانم را میگیری
و من بوسهای میشوم گوشهی چشمانت
چشمان خندان و درخشانت
اما تو، غم چشمهایم را میبینی؟
که شبها بر بالشی ابر میشود
و ره میبرد به سوی آسمانها
کنار تو، میان تلالو بیپایانت
من زندگی را سبز میخواهم
همچون گیاهانی که گاهی به آنها آب میدهی
و من تنت را در آغوش خود میفشارم
لبهایم مسیر خالهای روی گردنت را میپیمایند
زنجیر گردنبندت را حبس میکنند
آوایی سبز از میان لبهایت ره میگشاید
و من جوانههایی سبز میبینم
در گلدان سرخ روزهایم
اما تو، اشکهایم را میبینی؟
که از درون آبپاشِ میان دستانت
پایین میریزند و خاک قهوهای را تر میکنند
و چون دانههای الماس
زیر نور آفتاب میدرخشند
تو برمیگردی و دستان خیست را
دور گردنم حلقه میکنی
بر لبهایم بوسهای میکاری
لطیفتر از برگ جوانهای شکفته در گلدان سرخ
لذتبخشتر از رویایی سبز
پس از همآغوشیِ نیمهشب
و زیباتر از پلکهایت
وقتی خواب نگاهت را میرباید
آشنای زرد من؛
من تو را زرد میبینم
من زندگی را سبز میخواهم
افسوس؛
افسوس که هنگام پاییز
سبزها میمیرند
زردها زیر پا له میشوند
سردی دستها، قلبها را میسوزاند
و انجماد اشکها را رقم میزند
لانهی گنجشکها کج میشود،
خون از برگها میچکد
و من رویایی سبز میبینم...
زنده و سلامت باشید