صدای گریه گوشهایم را کر کرده است
دلم سیگاری میخواهد
تا بر لب نهم و دود کنم
خاطراتی که هوشیاریام را میبلعند
همان بیپدرانی که با دهانی پر به من زل میزنند
با خونین چنگالهایشان
جمجمهام را میشکنند
و محتویاتش را میدرند
دلم جرعهای آب میخواهد
نه که سیراب کنم لبهای خشکیده را، نه
که غسل دهم چشمان به کین آلوده را
دلم جامی از شراب میخواهد
تا که گم کنم حد حق و حقِ به وهم آلوده را
که سجادهای زیرپا بگذارم
خاکستر سوخته را روی آن بتکانم
با بندِ گنه بیاویزم
خاک فشرده مهرگونه را
داغ پاشنههایم روی سجاده را میبینی؟
زیباتر از کبودی پیشانیات
ملتمسانه فریاد میزند برای رهایی
خدای بیخدای گندیدهات
که نشکند پوستهی زخمت نورانیاش
که نمایان نشود ذات حقیقیات
ذات حقیقیاش
خدایی که شد بازیچهات
برای تحمیل اندیشههای پوسیدهات
پوستههای شکسته را کنار میزنم
بوی تعفن بینیام را چین میدهد
و لبخند میزنند
جسدهای آویخته از دار که تا کنون میگریستند
همهمهای برپا میشود
چراغها روشن میشوند
پردهها کشیده میشوند
ارکستر چوب دستیاش را تکان میدهد
میهمانی با پایکوبی جسدها آغاز میشود
و با دریایی از خون پایان مییابد
زمین به سرعت قطرههای خون را در خود حل میکند
و من غرقگی را از یاد میبرم
اجساد بر زمین میافتند
با رگهایی لبالب آزادی
دیگر چشمانم هالهای از تظاهر ندارند
تمنایی در آنها دیده نمیشود
تاریکاند
همچون آسمان شبهایم
همچون روح بیباکم
و در این میان
خورهای گوشت تنم را میجود
به اطراف مینگرم
در جستجوی شاهد ناپیدا
که میلههای زندانم شده است
که حدود دردهایم شده است
و ترکشهایش روحم را مجروح میکند
صدایی آشنا به گوش میرسد
صدای اذان است
شاهد نماز میخواند؟
یعنی دردی که امروزه جامعه رو گرفته رو میتونی توش حس کنی.