و من شیفته‌ی قهوه‌ای تارهای مجعد موهایت هستم

که خورشید بر آن‌ها می‌تابد و تو زرد میشوی

زرد بودن را بلد می‌شوی

من هم خیره به تو، تارهایت را پشت گوش می‌اندازم

و تو لبخند میشوی

بر پیاده‌رو آشفته گام برمی‌داری

من تو را این‌گونه می‌بینم، آزاد، رها، خوشحال

دستانم را می‌گیری 

و من بوسه‌ای می‌شوم گوشه‌ی چشمانت

چشمان خندان و درخشانت

اما تو، غم چشم‌هایم را می‌بینی؟

که شب‌ها بر بالشی ابر می‌شود

و ره می‌برد به سوی آسمان‌ها 

کنار تو، میان تلالو بی‌پایانت