دیگه هیچچیز حس قبل رو نمیده. همش میگردم دنبال چیزی که بتونه منو به اونموقعا وصل کنه. یچیزی که دوباره بتونم همون عطر رو حس کنم، همون احساسات رو داشته باشم، همون قدیمیا. بتونم توی خودم مچاله شم، پتو رو دور خودم بپیچم، دنیا رو به یه ورم بگیرم و اهنگایی که دوست دارمو گوش کنم. ولی دیگه هیچ اهنگی قشنگ نیست. هیچ فیلمی هیجان انگیز نیست. هیچ آدمی کامل بنظر نمیرسه و گمونم یه نفر اینجا فهمیده که جهان چقدر خالیه. آدمای تکراری با رنگای متفاوت که در نهایت همشون سیاهن. همهی پرتوهای رنگی رو جذب کردن و فقط یاد گرفتن چه زمانی کدوم رو منعکس کنن. زندگی زیادی بیمعنیه و برای من فقط یه لوپ تکراری. بیهودگی مفرط. اینجا فقط مُردگی جریان داره و حس سکوت، خفقان و قفس میده. شایدم یکم حالت تهوع قاطیش باشه.