از بوی کارامل خوشم نمیاد. این رو اولین باری که لوسیون کارامل رو به پوستم زدم، گفتم. امشب با میل خودم گذاشتم رایحه‌ی تند و بیش‌ از حد شیرینش روی تنم بشینه. این‌بار انزجاری در کار نبود. همونطور که اجازه دادم زندگی روحم رو بدزده و از تکه‌های شکسته‌ش کلمه بسازه. پس نشستم و به خون جاری از رگ‌هام که دونه‌های برف رو ذوب می‌کردن، خیره شدم. اینجا برف نمیباره. سال‌هاست که نباریده. میدونی که چی می‌گم، نه؟ 

من می‌ذارم به حساب دونستن تو. یکی هم طلب من. از وقتی یادم میاد شب‌ها رو دوست داشتم. زمانی که می‌تونستم توی آرامش مطلق، کارای موردعلاقم رو انجام بدم. شب، نور‌ها رو می‌دزدید و همه چیز زیر سایه‌ی تاریکی زیبا‌تر دیده می‌شد. شجاع‌تر می‌شدم. رهاتر. گذشته و آینده زیر پوست شب قایم می‌شدن و "حال" می‌درخشید. حالا یک دقیقه‌ی دیگه بیشتر وقت دارم برای لمس‌ گونه‌های ماه و نوازش ستاره‌ها.