ننه.
الان که این رو مینویسم بغض خیلی سنگینی راه گلوم رو گرفته. تو برای من همیشه از مادر هم عزیزتر بودی؛ یک تکه از نور که توی آسمون تاریک من میدرخشید. هر بار که بغلت میکردم تمامی دردهام از بین میرفتن. یک مسکن قوی برای روح و جسم خستهی من. من به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر کل دنیا بر علیهم باشن تو کسی هستی که من رو دوست داری. نمیزاری بهم آسیب بزنن و مراقبمی. اما اینطور نیست. هیچوقت نبوده.
سیستم عصبی من توی دست های تو شکل گرفته. تو بودی که با لمسهات منِ نوزاد رو آروم میکردی. تو کمرم رو نوازش میکردی تا خوابم ببره. وقتی کوچولو بودم تو مراقبم بودی تا اتفاقی برام نیوفته. وقتی انگشتم رو با چرخ خیاطی دوختم تو بودی که من رو به بیمارستان رسوندی. وقتی که پام در رفت، تو روش تخم مرغ گذاشتی تا خوب بشه. هر وقت مامان نبود، تو حضور داشتی.
مامان بد بود. اوایل که نبود. اونموقع من همهاش پیش تو بودم. من جیغ میزدم تا بیشتر پیشم بمونه. گریه میکردم و خودم رو میزدم تا حضورش رو از من دریغ نکنه. وقتی بود، بداخلاق بود. وقتی چهار سالم بود اون به خاطر اینکه من لباسهام رو از کشو بیرون ریختم، لباسهام رو پاره کرد. اون برای اینکه توی پیش دبستانی عینک نزدم، من رو زد. اون به این دلیل که من کلاس دوم ابتدایی امتحان ریاضیم رو نخوندم مثل انسانهای روانپریش پرخاش کرد و بهم سیلی زد. اون من رو وارد جریان زناشوییش کرد و وادارم کرد طرفش رو بگیرم، من فکر میکردم باید از اون در مقابل آسیبها محافظت کنم. اون همیشه طرف پسرش رو میگرفت. اون مسئولیت بچهی تازه به دنیا اومدهاش رو به من سپرد تا براش والدگری کنم. اون کلاس نهم رو برام تبدیل به جهنم خالص کرد. نوجوونیم رو ازم گرفت. تحقیر کرد. مقایسه کرد. مسخره کرد. پرخاش کرد. کتک زد. نیازهام رو نادیده گرفت. اون از من یه بی عزت نفس مهرطلبِ طرد شده ساخت. هنوز هم همهی این کارهارو انجام میده حالا که من هجده سالمه!
دلم برای مامان میسوزه. قبلنا فکر میکردم که اون یه قربانیه، اما قربانیها بعد از مدتی تبدیل به هیولا میشن. با کمال وقاحت انکار میکنن تا از خودشون و باورهای پوسیدهاشون محافظت کنن. به این خاطر که آسیب دیدهان، آسیب میزنن.
ننه، شاید فکر کنی میخوام بگم تو یه فرشتهای و اون یه شیطان. نه. اون زن، دختر خودته! نه تو فرشتهای، نه اون یه شیطان. تو، دخترت، مادرت، مادربزرگت و جد و آبادت حامل یه ترومای زنجیروار نسلی هستین. ترومایی از جنس شرم، کمارزشی،طردشدگی، کنترلگری و پرخاش. اما این دلیل نمیشه که تو مقصر نباشی. تو مقصری و دخترت هم مقصره. شاید تو فرصت تغییر نداشتی اما دخترت داشت. مامان میتونست تمام تله هارو از بین ببره. میتونست ازم محافظت کنه. میتونست خنجرهاش رو روونهی تنم نکنه اما انجامش داد.
چند روز پیش که اومدی و من رو زدی از شدت ناباوری تمام بدنم میلرزید. ننه؟ چرا؟ چطور؟ به این خاطر که بهت گفته بودم انقدر پشت سر دیگران حرف نزنی؟ تو بهم گفتی روانی. بهم گفتی دیوونه. کمعقل. بهم گفتی بیتربیت، بی صاحاب. یکهو از قصر خیال توی ورطهی حقیقت افتادم. تو بودی. تو مامان رو شکل دادی. نمیتونی بهتر از اون باشی اما بدتر؟ قطعا. فهمیدم من همیشه خودم رو گول میزدم. نمیتونم منکر خوبیهایی که در حقم کردی بشم اما تو بودی که به من آسیب زدی؛ با قهرهات، دخالتهای بیجات و مهمتر از همه آسیب زدن به دختری که عنوان مامان رو یدک میکشه. یکجوری از بچههات سواستفاده کردی که بعد از پنجاه سال سن هیچ استقلالی از خودشون نداشته باشن.
امروز که بهت گفتم بعد از اینکه من رو زدی دیگه حرفی باهات ندارم و دلم نمیخواد بغلم کنی، گریه کردی! دوباره توهینها و تحقیرهات شروع شدن. مامان هم حقبهجانبتر از تو دوباره دستهاش رو محکم روی تنم فرود آورد.
نه مامانبزرگ. من بهت اجازه نمیدم توی زندگیم دخالت کنی. بهت اجازه نمیدم که من رو بزنی. من رو کنترل کنی یا بخوای بهم زخمِ زبون بزنی و بعد با دستکاری روانی و تظاهر به قربانی بودن دلم رو به دست بیاری. من ازت متنفرم. از تو، از دخترت و تمام اعضای این زنجیره متنفرم. من ازت متنفرم ننه. اما چرا تنم انقدر طالب آغوشته؟ اون هم وقتی فاصلهمون به اندازهی یه دیواره.