𝗰𝗮𝘀𝘁𝗼𝘂𝘁

؛I am just a freak
۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

?Why

من لیاقت اون مدرسه ی فاکینگ نمونه دولتی رو دارم؛بیشتر از همه ی اونایی که صندلیاشو اشغال کردن. من براش خون دل خوردم و به هیچ عنوان، اجازه نمیدم که اخراجم کنن.

جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ق.ظ

سکوت

اعتراف کردن بهش سخت و برای من منزجر کنندست اما من واقعا دلم کسی رو میخواد که بتونم بهش اعتماد کنم ، افکار واقعیمو باهاش در میون بزارم و بدونم که اون ذره ای منو قضاوت نمیکنه. کسی که واقعا بهم اهمیت بده و اشتیاقی برای ادامه دادن. کسی که کنارش بتونم بدون ترس خودم باشم و احساس ناکافی بودن نکنم. کسی که تا عمق روحم نفوذ کنه. مهمتر از همه کسی که کنارش نگران این نباشم که بلد نیستم به درستی با حالات چهره و حرفام خودمو ابراز کنم. 

من کسیو میخوام که فریادای پشت سکوتمو ببینه. همین!

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۴:۲۰ ب.ظ

معنا

آلبر کامو معتقده که "در هر گوشه از خیابان، حس پوچی ممکن است به صورت هر انسانی سیلی بزند."

جدیدا خیلی وقت ها احساس پوچی میکنم. به خصوص وقتی که به انسان ها و نگرانی هاشون نگاه میکنم و فکر میکنم که اصلا این چیزا ارزش نگرانی رو دارن؟

آدما یکسری عینک از جنس باورها ساختن،از دریچه ی اون به جهان نگاه میکنن و به آسیب هایی که به همنوعانشون موجودات دیگه و از همه مهمتر خودشون میرسونن برچسب رنگی رنگی "حقانیت" میچسبونن. مفاهیم رو به درست و غلط تفکیک میکنن و برای فرار از این احساس تنهایی و تهی بودن به مذاهب ، فرقه ها و البته باور به وجود برتری به نام خدا روی میارن. من فکر میکنم که هر انسانی که کمی توی زندگیش به چیستی خودش فکر بکنه بی معنایی رو درک میکنه. حقیقت اینه که هیچ حقیقتی وجود نداره. 

دقیقا هیچی. بعضی از افراد در مواجهه با پوچی بیشتر به طناب پاره پاره اعتقاداتشون چنگ میزنن و مفهوم جدیدی به نام تعصب رو به وجود میارن. مفهومی که ریشه ی تمامی درگیری هاست. اما بعضی از افراد هم اونو میپذیرن. 

من میخوام بپذیرم. بپذیرم که همه چیز هیچ چیز نیست. بپذیرم که جهان بی معناست و تشکیل شده از تناقض ها.بپذیرم که تنها با پذیرفتنه بی معناییه که میتونم معناهای زیبا بسازم. معناهایی که کمترین آسیبو به بقیه برسونن.

بپذیرم که بی اندازه تنهام و به معنای واقعی هیچکسو ندارم، به ویژه الان که دبیر محترم! ریاضی منو از کلاسش طرد کرده به این خاطر که ۲ دقیقه دیرتر حاضر شدم. چه اهمیتی داره؟ 

من که بهم خوش گذشت. از پله های اضطراری بالا رفتم. گریه کردم و بعد از کلنجار رفتن با خودم بخشیدمش.شازده کوچولو خوندم. افتابو با تمام وجود احساس کردم. به یه گربه لبخند زدم.معنا ساختم. من توی این مدت کوتاه زندگی کردم. خیلی بیشتر از تمام زمان هایی که مجبورم توی کلاس بودنو تحمل بکنم. بابا میگه تو به این خاطر دوستی توی مدرسه نداری که فکر میکنی اون باید با تمام وجودش تورودوست داشته باشه. مامان میگه سعی کن دیگرانو با نقص هاشون بپذیری و انقدر خودتو نگیری، تا وقتی باهاشون حرف نزنی نمیتونی بگی اون ها مقصرن. اما من اینطور فکر نمیکنم. از نظر من دوستی که با یه بار حرف نزدن محبتش توی قلبت کمرنگ بشه _البته اگر محبتی وجود داشته باشه_به درد لای جرز دیوار میخوره. حتی الان هم دلم میخواد گریه کنم اما من قوی تر از این حرفام. نه که گریه کردن به معنای ضعیف بودن باشه نه گریه کردن شکلی از زیباییه اما توی زمان و مکان درستش.

من تنهام و زندگی بی معناست اما من میخوام زندگی کنم به خاطر آفتاب. 

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۲ ق.ظ