توی کل زندگیم دنبال یه والد گشتم تا ازم مراقبت کنه و از رنجی که میکشم نجاتم بده. کسی که بتونم بهش تکیه کنم، اعتماد کنم و هیچوقت نگران از دستدادنش نباشم. کسی که به حرفام گوش بده و ارزشمندیم رو بهم ثابت کنه. کسی که کنارش احساس امنیت کنم و ساعتها بغلم کنه و بهم این اطمینان رو بده که کنارمه. قشنگ بهنظر میاد ولی فقط یه آرزوی احمقانهست.
توی کل زندگیم احساس کردم که به هیچجا تعلق ندارم. هیچوقت به هیچجایی تعلق نداشتم. هیچ خونهی واقعی نداشتم. به خاطر همین همیشه دنبال یه پناه و سرپناه بودم. اما همهشون موقت بودن و وجودم رو بیشتر از قبل خالی کردن. خالی از خودم. خالی از عشق. خالی از امید. خالی از زندگی.
تقصیر خودم نبود. هیچوقت نبوده. من توی یه خونهی ناامن بزرگ شدم. نه که بخوام غر بزنم. غرزدن نیست. حقیقته. یه حقیقت رنجآور. من توی یه خونهی پرتنش بزرگ شدم. خونهای که حتی یک لحظه توش احساس امنیت نکردم. توی خونهای بزرگ شدم که توی سهسالگی کتک خوردم. یادم میاد! یادم میاد! یادم میاد! لعنت بهش! نمیدونم چطور یه نفر میتونه یه بچهی سه ساله رو کتک بزنه ولی من رو بلند کرد و پرت کرد زمین. یادمه که زجه میزدم و سرم ضربه خورده بود. سرم سرد میشد بعد داغ، دوباره سرد. این فقط یکی از صدها باریه که اسیب فیزیکی بهم زده شد و با تمام وقاحت بهخاطر گریهکردن بابتش سرزنش شدم. بعدش باید صدامو میبریدم و خفهش میکردم. تموم زندگیم توی این خونهی لعنتی بابت انجام ندادن کوچیکترین کارها(حتی جابهجا نکردن یه لیوان آب) به کتک خوردن و مرگ تهدید شدم. حالا من میترسم. از همهچیز میترسم. از اون عوضی که اسمش باباست میترسم. حتی وقتی نزدیکشم استرس میگیرم. دستام میلرزه. ازش بدم میاد. از هرچیزی که مربوط بهشه متنفرم. حالم ازش بههم میخوره. دلم میخواد بزنمش. محکم. دلم میخواد فکش رو بشکونم تا اون دهن کثیفشو باز نکنه. دلم میخواد اونقدری بزنمش تا بمیره. لایق رندگی نیست. تموم وجودم سرشار از نفرت و خشم نسبت بهشه. کاش دست از سرم برمیداشت. کاش رهام میکرد. بلایی سرم آورده که نمیتونم بخوابم. دستام لرزش عصبی دارن. اضطراب شدید دارم. حتی با مامانم هم همین احساسات رو دارم. به اون زن. اون زن عوضی.
خستهام. به ستوه اومدم. تپش قلب ولم نمیکنه. به سختی نفس میکشم و نمیدونم اگر براش تقلا نکنم چی میشه. با هر چیز کوچیکی به هم میریزم. نمیتونم خودم رو بکشم. دلم میخواد یکی برام انجامش بده. بدون درد. آروم. میخوام بمیرم. توی تمام ۱۸ سال عمرم، هیچوقت نبوده که احساس کنم حالم خوبه یا حالم بد نیست. همهاش رو رنج کشیدم اما هیچوقت تا حالا به اندازهی الان دلم نمیخواسته که بمیرم. میخوام بمیرم. میخوام بمیرم. میخوام بمیرم.
پ.ن: نمیتونم بمیرم و حتی نمیتونم سادهترین کارای روزمرهام رو انجام بدم اما باید انجامشون بدم چون میترسم که اذیتم کنن و دوباره همون داستانا تکرار شن. نمیتونم. نمیتونم. نمیتونم.
پ.ن۲: به یه نجاتدهنده نیاز دارم. کسی که نجاتم بده.
پ.ن۳: باید درس بخونم اما نمیتونم درس بخونم.
پ.ن۴: باید قرص بگیرم اما نمیدونم چطوری یواشکی از خونه خارج شم.
پ.ن۵: دلیلی برای زندگی ندارم. واقعا هیچی. هیچی. از این لوپ تکراری خستهام. احمقانهست. دلیلی ندارم. میخوام بمیرم.